محبت
|
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند معنی کور شدن را گره ها می فهمند سخت بالا بروی ، ساده بیایـــــی پایین قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند آنــچه از رفتنت آمد بــــــه سرم را فـــردا مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند نه نفهمید کســــی منزلت شمس مرا قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند کاظم بهمنی
دیر کردی نازنینم کم کم آذر میرسد عمر آبان ماه هم دارد به آخر میرسد فصل عشق و عاشقی هم عاقبت سر میرسد آخرین برگ سفیدِ کهنه دفتر میرسد زودتر برگرد تا وقتی بجا مانده هنوز میرود پاییزِ عاشق، فصل دیگر میرسد نازنینم زودتر، سرما سراسر میرسد فصل سرما، زوزه ی باد ستمگر میرسد مژده می آورد برخیزید، دلبر میرسد...
شعر از فرهاد شریفی
دیوانه دلم سنگ به تو عین ثواب است امید به هشیاری تو نقش برآب است
نامت همه جا پرسش وهم ختم جواب است
دردی که قدم های تو لبریز عذاب است
ای دشمن هر دوست چه آیین صواب است
کاین گونه به هر وادیه در بند سراب است
احوال عمومی دلم سخت خراب است
گه زهر هلاهل شده گه باده ی ناب است
آنجا که دل مدعیان در تب و تاب است
این دل به سراپرده ی عاشق حباب است
شعری زیبا از مرتضی برخورداری
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم یک قطرۀ آبم که در اندیشۀ دریا افتادم و باید بپذیرم که بمیرم یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی ست من ساخته از خاک کویرم که بمیرم خاموش مکن آتش افروخته ام را بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
فاضل نظری
صدایم کن، چو لب وا می کنی عشق است خودت را در دلم جا می کنی عشق است
مرا وقتی تماشا می کنی عشق است
محبت را که حاشا می کنی عشق است
چه شد آن وقت دیدارت نمی دانم همین امروز و فردا می کنی عشق است
فضای شیشه را ها می کنی عشق است
دلم را اینچنین تا می کنی عشق است شعر از ؟
چیزی بگو بگذار تا همصحبت باشم لختی حریف لحظه های غربتت باشم ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم تاب آوری تا آسمان روی دوشت را من هم ستونی در کنار قامتت باشم از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت با شعله واری در خمود خلوتت باشم زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود بگذار همچون آینه در خدمتت باشم در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم
مرحوم حسین منزوی
حال من خوب است اما با تو بهتر میشوم
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند
استاد شهریار
گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود اینک هزار بار ، رها کرده بودمت زان پیشتر که باز مرا سوی خود کِشی در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید آغوش گرم خویش برویم گشاده ای دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب لیکن هزار جامه بر اندام او کنی چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت او را طلب کنی و مرا رام او کنی روزی نقاب عشق به رخسار او نهی تا نوری از امید بتابد به خاطرم روزی غرور شعر و هنر نام او کنی تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش ای زندگی ، دریغ که چون از تو بگسلم در آخرین فریب تو جویم پناه خویش
نادر نادرپور
زیر باران بیا قدم بزنیم حرف نشنیده ای به هم بزنیم نو بگوییم و نو بیندیشیم عادت کهنه را به هم بزنیم و زباران کمی بیاموزیم که بباریم و حرف کم بزنیم کم بباریم اگر، ولی همه جا عالمی را به چهره نم بزنیم چتر را تا کنیم و خیس شویم لحظه ای پشت پا به غم بزنیم سخن از عشق خود بخود زیباست سخن عاشقانه ای به هم بزنیم قلم زندگی به دست دل است زندگی را بیا رقم بزنیم «سالکم» قطره ها در انتظار تواند زیر باران بیا قدم بزنیم
گاهی شرار شرم و گاهی شور شیدایی ست این آتش از هر سر که برخیزد تماشایی ست دریا اگر سر می زند بر سنگ حق دارد تنها دوای درد عشق ناشکیبایی ست زیبای من! روزی که رفتی با خودم گفتم چیزی که دیگر برنخواهدگشت زیبایی ست راز مرا از چشمهایم می توان فهمید این گریه های ناگهان از ترس رسوایی ست این خیره ماندن ها به ساعت های دیواری تمرین برای روزهایی که نمی آیی ست شاید فقط عاشق بداند «او» چرا تنهاست: کامل ترین معنا برای عشق تنهایی ست
|
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By avazak.ir ] |